شکايت از روزگار

ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد
کو دل آزاده اي کز تيغ او مجروح نيست
در عنا تا کي توان بودن به اميد بهي
هر کسي را صابري ايوب و عمر نوح نيست
جان من خيز و جام باده بيار
که مرا برگ پارسايي نيست
ساغر و مي به جان و دل بخرم
پيش کس مي بدين روايي نيست
برخيز و برافروز هلا قبله زردشت
بنشين و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگرويد و کنون باز
ناکام کند روي سوي قبله زردشت
بس سرد نپايم که مرا آتش هجران
آتشکده کرد اين دل و اين ديده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دل
انگشت شود بي شک در دست من انگشت
اي روي تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو يک مشت
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت
پسر هند اگر چه خال منست
دوستي ويم به کاري نيست
ور نوشت او خطي ز بهر رسول
به خطش نيز افتخاري نيست
در مقامي که شير مردانند
در خط و خال اعتباري نيست
اي ماه صيام ار چه مرا خود خطري نيست
حقا که مرا همچو تو مهمان دگري نيست
از درد تو اي رفته به ناگه ز بر ما
يک زاويه اي نيست که پر خون جگري نيست
آن کيست که از بهر تو يک قطره بباريد
کان قطره کنون در صدف دين گهري نيست
اي واي بر آن کز غم وقت سحر تو
او را بجز از وقت صبوحي سحري نيست
بسيار تو آيي و نبيني همه را زانک
ما برگذريم از تو ترا خود خبري نيست
آن دل که همي ترسد از شعله آتش
والله که به جز روزه مر او را سپري نيست
بس کس که چو ما روزه همي داشت ازين پيش
امروز به جز خاک مر او را مقري نيست
اي داده به باد اين مه با برکت و با خير
ما ناکت ازين آتش در دل شرري نيست
بسيار کسا کو بر عيدي چو تو مي خواست
امروز جز از حسرت از آنش ثمري نيست
اشکي دو سه امروز درين بقعه فرو بار
کاندر چمن عمر تو زين به مطري نيست
زين پسم با ديو مردم پيکر و پيکار نيست
گر بمانم زنده ديگر با غرورم کار نيست
يافتم در بي قراري مرکزي کز راه دين
جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نيست
يافتم بازاري اندر عالم فارغ دلان
کاندران بازار خوي خواجه را بازار نيست
در سراي ضرب او الا به نام شاه عقل
بر جمال چهره آزادگان دينار نيست
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم
گاه اسراف خماري بر گلي کش خار نيست
زير اين موکب گذر کن بر جهان کز روي حکم
جز به شمشير نبوت کس برو سالار نيست
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان
رستم و اسفنديار و زال را مقدار نيست
اي سنايي خواجگي با عشق جانان شرط نيست
جان به تير عشق خسته دل به کيوان شرط نيست
«رب ارني » بر زبان راندن چو موسا وقت شوق
پس به دل گفتن «انا الاعلي » چو هامان شرط نيست
از پي عشق بتان مردانگي بايد نمود
گر چو زن بي همتي پس لاف مردان شرط نيست
چون «انا الله » در بيابان هدي بشنيده اي
پس هراسيدن ز چوبي همچو ثعبان شرط نيست
از پي مردانگي خواهي که در ميدان شوي
دور کردن گرد گويي همچو چوگان شرط نيست
چون جمال يوسفي غايب شدست از پيش تو
پس نشستن ايمن اندر شهر کنعان شرط نيست
ور همي دعوي کني گويي که «لي صبر جميل »
پس فغان و گريه اندر بيت احزان شرط نيست
چون همي داني که منزلگاه حق جز عرش نيست
پس مهار اشتر کشيدن در بيابان شرط نيست
هر که در خطه مسلمانيست
متلاشي چو نفس حيوانيست
هر که عيسي ست او ز مريم زاد
هر که او يوسفست کنعانيست
فرق باشد ميان لام و الف
اين چه آشوب و حشو و لامانيست
چه گراني کني ز کافه کاف
اين گراني ز بهر ارزانيست
تن خود را عمارتي فرماي
کاين عمارت نصيب دهقانيست
تا سنايي ز خاک سر بر زد
در خراسان همه تن آسانيست
فتنه روزگار او شده اند
گر عراقي و گر خراسانيست
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار نيش به دست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من ز نيش بخست
گفت هشيار باش و آهسته
دست هر جا مزن چون مردم مست
گفتمش گر به دست بگرفتم
زنخ ساده تو عذرم هست
زان که هنگام رگ زدن شرطست
گوي سيمين گرفتن اندر دست
آمد آن رگ زن مسيح پرست
تيغ الماس گون گرفته به دست
کرسي افگند و بر نشست بر او
بازوي خواجه عميد ببست
نيش درماند و گفت: «عز علي »
اين چنين دست را نيابد خست
سر فرو برد و بوسه اي دادش
خون بباريد از دو ديده به طشت
مرحبا بحري که آبش لذت از کوثر گرفت
حبذا کاني که خاکش زينت از عنبر گرفت
اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست
اصل وقتي خضر بر دو فرع اسکندر گرفت
جان و علم و عقل سرگردان درين فکرت مدام
کان چه جوهر بود کز وي عالمي گوهر گرفت
چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد
هر کرا سر ديد بي سر کردو کار از سر گرفت
در همه بستان همت هيچ کس خاري نديد
عکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت
آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نيافت
پاره اي زان آب بر آتش زد آتش در گرفت
چون قبولي ديد خود را زان کرامتهاي خام
قبله ويران کرد تا عالم همه کافر گرفت
هر که صاحب صدر بود از نور او روزي برند
صورت ديگر نمود و سيرت ديگر گرفت
مجرما ترسا که از فرمان عيسا سر بتافت
دل بدان خرم که روزي سم خر در زر گرفت
چون تجلي کرد بر سيماي جان سيناي عشق
آن بت سنگين آزر سنگ در آزر گرفت
هر که در آباد جايي جست بي جايست و جاه
هر که در ويرانه رنجي برد گنجي بر گرفت
چون سنايي ديد صد جا دفتر و يک دل نديد
رغم کاغذ از دل آزادگان دفتر گرفت